محل تبلیغات شما



امروز رو تقریبا اونجوری که برنامه ریزی کرده بودم به پایان رسوندم.

ظهر رفتم استخر برای تمرین تیم شنا. اونقدر به خودم فشار اوردم که وقتی رسیدم اتاق دیگه جون نداشتم. زوری ناهارم رو خوردم. یه لحظه فکر کردم الانه که شکمم منفجر بشه. دراز کشیدم و کمی بعد شکم دردم از بین رفت. 

بعد یه فیلم خیلی خوب نگاه کردم. اسمش قهرمانان بود. یه فیلم اسپانیایی. درباره یه مربی بسکتبال بود که به عنوان مجازات مجبور بود سه ماه مربیگری تیم معلولان رو به عهده بگیره. پر از امید بود.

امروز هوا نسبت به روزای قبل سردتر شده بود. اخرای روز بارون شروع به باریدن کرد. یه بوی خیلی خوبی در محوطه دانشگاه پیچید که خیلی دوسش داشتم.

طبق برنامه امروز مطالعه کردم. فردا هم باید همین کار رو بکنم.

دوباره تایم یکی از کلاسامون عوض شده و ریده به برنامم. باید دوباره برنامه بریزم. 


واقعیت امر اینه که این هفته اصلا مطالعه نداشتم. پاب جی، یه بازی استراتژیک دیگه از عواملی بودند که مانع مطالعه من شدند. البته نباید تنبلی خود من رو فراموش کرد. از شنبه شروع میکنم به مطالعه. دیگه بسه این همه تنبلی. اگه بخوام رتبه خوبی در ارشد بیارم باید درست و حسابی درس بخونم. 

این اواخر خیلی احساس تنهایی می کنم. شاید به خاطر اینه که خیلی وقته خونه نرفتم. شایدم به خاطر اینه که نه دوست درست و حسابی دارم و نه رابطه احساسی با کسی دارم. می خوام با کسی دوست بشم و رابطه عاشقانه ای داشته باشم اما نه پولشو دارم و نه وقتش رو. واسه همین دنبالش نمیرم.


خب از اول شروع کنیم.

برق دانشگاه کوفتی از بعد از ظهر دیروز قطع بود و امروز تا ظهر هم قطع موند. بعد خوردن صبونه رفتم کتابخونه و 4 ساعتی درس خوندم و لپتاب و گوشیم رو با برق اضطراری کتابخونه شارژ کردم. از شانس ما کل دانشگاه برق اضطراری داشت جز خوابگاه ما.

بعد واسه این که ببینم هم اتاقیام چه برنامه ای واسه ناهار ریختن راهیه خوابگاه شدم. خوشبختانه فرشته نجاتمون از راه رسید و مارو از کلی دعوا و بگو مگو و کار و . نجات داد. فرشته نجات ما مادر یکی از هم اتاقیام بود. بله. سالاد الویه، شیرینی، شکلات و هلو تنها تعداد معدودی از هدایای مادر دوستم بود که با استقبال بی نظیر ماها همراه شد.

این وسط یه موضوعی ناراحتم کرد. چند روز قبلتر خونواده ما هم مربا و رب و هلو و سیب و انگور و . اورده بودن ولی اون استقبالی که این دفه شد در مقابل تشکری که از مادرم کردن اصلا قابل قیاس نبود. شاید فکر کنین که خیلی حسودم. شایدم واقعا هستم. ولی این موضوع از درون خیلی ناراحتم کرد.

بگذریم. پس از خوردن ناهار لم دادم و به خواب عمیقی فرو رفتم. (به مدت 15 دقیقه) بعد بیدار شدم و راهیه ترمینال شهر شدم. قرار بود خواهرم بیاد. همون خواهرم که باهاش زیاد جنگ و دعوا داشتیم و در یه پست مفصل دربارش توضیح دادم. ایستگاه تاکسی منتظر نشسته بودم که بالاخره رسید. سوار خط اتوبوس شدیم و به سمت خوابگاه دخترونه حرکت کردیم. دستش درد نکنه کتابایی که گفته بودم رو برام اورده بود ولی این کتابا تا شب عذاب بزرگی برام شد. خواهرم رو راهیه خوابگاه کردم و منم راه افتادم تا برم دنبال بدبختیم.

میخواستم یه دوتا کتاب بخرم از کتابفروشی که از بخت بد من روز جمعه ای همشون بسته بودن و فقط الکی خودمو خسته کردم و اینور اونور رفتم. اخرش رفتم سلمونی. یه سلمونی که دیواراش پره خرتو پرت بود. شونه و تیغ و ژل و تاف و عکسای جوونای زمونای قدیم و کلی چیز دیگه سردرد نمی اوردم ازشون. سلمونی پر بود از بچه کوچولو. محیطش یکم گرمتر از بیرون بود که اینم باعث منی که در حالت عادی عرق میکردم، بیشتر تر عرق بکنم. اپشنی که سلمونی داشت و ازش خوشم اومد این بود که به مشتریا چای میدادن. اصلا میل چای خوردن نداشتم ولی خوردم و انصافا هم خیلی چسبید. نوبت من که شد موهام خیس خیس بود و طرف فکر کنم جرات نمیکرد به موهام دست بزنه چون فکر کنم چندشش میدشد. هرجور شده موهامو زد و یه بیس تومنی بهش دادم و راهیه خوابگاه شدم.

به محض رسیدن به اتاق راهیه حموم شدم. فقط یکی از هم اتاقیام اتاق بود موقع اومدن. من که رفتم دوش بگیرم، اونم رفته بود که دوش بگیره. واسه همین وقتی بعد دوش برگشتم در اتاق رو باز کنم متوجه شدم که قفله. صبر کردم و صبر کردم تا دوستم رسید و در رو باز کرد. 

بعد هم پنجره اتاق رو تعمیر کردیم. داستان پنجره از این قراره که ترم قبل زدیم شیشه پنجره رو شکستیم. بعد هم تابستون اومد و مشکلی با پنجره نداشتیم. اتافاقا خیلی هم حال میداد وقتی باد میومد داخل ولی موقع پاییز که شد هوا کمی سرد شد و مجبور شدیم جلوی پنجره رو نایلون بکشیم. این کار رو امشب کردیم. نایلون رو با نوار چسب چسبوندیم جلوی پنجره و بالاخره از سرمای بیرون محفوظ موندیم.

حالا هم نشستم دارم این متن رو مینویسم و به دخترایی فکر میکنم که اگه جراتش رو داشتم ممکن بود الان با یکیشون رابطه داشته باشم و نشد که داشته باشم. قسمت.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

موسسه پژوهشي شترمرغ طلائي پارس